داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی
داستان های مثنوی آتش الهی در باغ | حکایت های مثنوی
امروز با شما هستیم با داستان آتش الهی در باغ از سری داستان های مثنوی.
داستان های مثنوی مناسب برای همه افرادی است که خواهان خواندن یک داستان کوتاه و پند آموزند. داستان های مثنوی سرشار از راز و رمز درس های عبرت گذشتگان هستند که ما باید از آن ها درس بگیریم. این داستان آتش الهی در باغ.
داستان های مثنوی آتش الهی در باغ
پیرمردی نیکوکار در ضَروان ( نام روستایی در کشور یمن)، باغی پر از میوه داشت. هنگامی که فصل چیدن میوه ها فرا می رسید، او سهم درویشان و فقیران را کنار می گذاشت و به آنان می داد. پس از مرگ پیرمرد، فرزندانش تصمیم گرفتند تا به فقیران و بیچارگان، چیزی از میوه های باغ ندهند. هنگام چیدن محصول فرا رسید. درویشان اطراف، آماده بودند تا سهم خود را از میوه های باغ به دست بیاورند؛ اما شب قبل پسران آن پیرمرد، نقشه ای کشیدند و گفتند: «فردا صبح بدونه اینکه کسی بفهمد، می رویم و میوه ها را می چینیم آنان پنهانی حرف می زدند، و می خواستند که حتی خـدا هـم حـرف های آنان را
خفیه می گفتند، سِر ها آن بَدان
تا نباید که خدا دریابد آن
صبح روز بعد، آنان بدونه اینکه کسی بفهمد، برخاستند به سوی باغ رفتند؛ ولی در نهایت حیرت و شگفتی، دیدند که باغ در حال سوختن است.
ارسال نظر