حکایت | حکایت قدیمی | حکایت عاشقانه

مجموعه داستان های عاشقانه کوتاه | ۳ حکایت عاشقانه شاد، با پایان خوش

۳ تا از زیباترین حکایت های عاشقانه را در این مطلب از سایت ویکی گردی بخوانید.

حکایت
ویکی گردی:

در این بخش مجموعه حکایت عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این حکایت های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. حکایت های عاشقانه چنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار خواندنی و دلنشین می شوند. اگر به داستان عاشقانه ملایم و آرام علاقه دارید می توانید این داستان ها را بخوانیدو لذت ببرید.

در ادامه ۳ داستان عاشقانه بسیار زیبا را می خوانید که حتما مورد پسند شما قرار می گیرد.

6 داستان آموزنده و کوتاه از بهلول دانا | حکایت های دلنشین بهلول

 داستان عشق عشق مریم و علی

    سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.

    کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم.

    دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

    دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه.

    کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

    حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.

    روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

    یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.

    هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات  تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.

    روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.

    دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.

    نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.

    واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.

    دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.

    آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود.

    نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.

    حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

حکایت های ملانصرالدین | ملانصرالدین و مرد ثروتمند + فیلم

داستان اشک من و باران

    حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،

    یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،

    و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،

    نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،

    – چیزی شده ؟

    چشمامو از نگاهش دزدیدم ،

    – نه .. ببخشید ،

    خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود

    بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .

    با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،

    با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،

    خودش بود .

    نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،

    می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،

    دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،

    برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،

    پرسید :

    – مسیرتون کجاست ؟

    گلوم خشک شده بود ،

    سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .

    گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟

    به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

    صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،

    قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،

    به چشمام جراءت دادم ،

    از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،

    دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،

    چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،

    سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،

    روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،

    خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،

    به خدا خودش بود ،

    به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،

    خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !

    یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….

    با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟

    و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،

    به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….

    زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،

    پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،

    به ساعتش نگاه کرد ،

    روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …

    چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،

    نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،

    توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،

    بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،

    بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،

    تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،

    خل بودم دیگه ،

    نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،

    عاشقی کنم براش ،

    میگفت : بهت نیاز دارم …

    ساکت می موندم ،

    میگفت : بیا پیشم ،

    میگفتم : میام …

    اما نرفتم ،

    زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،

    دلم می خواست بسوزم ،

    شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،

    قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،

    مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .

    صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،

    آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،

    چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،

    آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،

    یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،

    هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،

    و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،

    تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،

    چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .

    شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،

    – همینجا پیاد میشم .

    پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،

    – بفرمایین …

    دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،

    با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..

    – لازم نیست ..

    – نه خواهش می کنم …

    پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد

    و بعد .. بسته شدنش .

    خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .

    برای چند لحظه همونطور موندم ،

    یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،

    تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،

    برای فریاد کردنش ،

    برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،

    دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .

    صدا توی گلوم شکست …

    اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .

    قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .

    رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …

    دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …

    سر خوردم روی زمین خیس ،

    صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …

    مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …

    منو بارون .. ، زار زدیم ،

    اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،

    به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،

    بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،

    هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …

    بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،

    بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.

    خل بودم دیگه ..

    یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟

    نه ..

    عاشق تر شده بودم

    عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …

    بارون لجبازانه تر می بارید

    خیابان بهار ، آبی بود .

    آبی تر از همیشه …

۵ حکایت کوتاه و آموزنده از بهلول دانا | حکایت های جالب و خواندنی بهلول

داستان عشق و دوست داشتن

    زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

    یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

    یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

    همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

    زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش

    روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»

    پسر گفت: «گوش می‌کنم.»

    دختر گفت: «من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.»

    پسر گفت: «مشکلی نیست.»

    دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»

    پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.»

    دختر با تعجب گفت: «یعنی تو  هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»

    پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»

    دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»

    پسر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»

    دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.

    دختر گفت: «سلام.»

    پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»

    دختر گفت: «دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»

    پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»

    دختر گفت: «آخه…»

    پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…

    پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد.

    دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»

    پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.»

    دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»

    آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند.

    دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»

 

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۳ نفر از بازدیدکنندگان

ارسال نظر

  • ادریس نصراللهی

    اینا واسه تو پایان خوش محسوب میشه جناب نویسنده ؟
    یا پایه های شعورت کجه ؟

  • ناشناس

    یه چیزی بذار که پیام مثبت داشته باشه؛ نه اینجور داستانای مزخرف و پوچ ، مثل اینکه خیلی فیلمای هندی نگاه میکنی..

  • حیدر

    احسنت احسنت!
    تشکر از داستان های عاشقانه ی زیبایان!
    بسیار آموزنده بود کاش خانواده ها و جوانها به عشق و از دست رفتن فرصت ها توجه داشته باشند!!!
    لطفاً این جسارت من را ببخشید می خواهم بگویم که بزرگترین نعمت هایی که خداوند به انسان داده یکی عقل است و دیگری عشق!!!