حکایت | حکایت قدیمی | حکایت آموزنده
۵ حکایت آموزنده و زیبا از ملانصرالدین | داستان های پندآموز ملانصرالدین
در این بخش از سرگرمی سایت ویکی گردی مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین را ارائه کرده ایم. با ما همراه باشید
حکایت های ملانصرالدین یکی از شخصیتهای معروف و پرطرفدار در ادبیات فارسی است. و بنام «ملانصرالدین» شهرت یافته و به دلیل داشتن توانایی خاص در حکایتسرایی و قصهگویی، به عنوان یکی از بزرگترین قصهگوهای ایرانی شناخته میشود. طنز و ظرافت در سبک حکایت های ملانصرالدین، او را به یکی از شخصیتهای محبوب در ادبیات فارسی تبدیل کرده است. در ادامه ۱۰ تااز حکایت های ملانصرالدین را می توانید مطالعه کنید.
حکایت ملانصرالدین و همسرش
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءا...
او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءا... منم.
حکایت بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
جواب تحسین برانگیز
نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت: چه قدر خرجی بگذارم؟زن گفت: به قدری که در دنیا حیات دارم.
حاتم گفت: حیات تو در دست من نیست.
زن گفت: روزی من هم در دست تو نیست.
حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت.
دفع بلاء و علاء
در مازندران علاء نام حاکمی بود سخت ظالم.خشکسالی روی نمود.
مردم به استسقاء بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن.
میدان جنگ
شخصی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که اگر تیری از جانب دشمن آید بردارد.
گفتند: شاید نیاید،
گفت: آن وقت جنگ نباشد.
پند.اموز..بود
بسیارعالی
خدا یا دفع بلا و دفع ملا .