حکایت | حکایت قدیمی | حکایت آموزنده
مجموعه ای از ۵ حکایت آموزنده و زیبا از ملانصرالدین | داستان های آموزنده
در این بخش از ویکی گردی مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین را ارائه کرده ایم. با ما همراه باشید
حکایت های ملانصرالدین یکی از شخصیتهای معروف و پرطرفدار در ادبیات فارسی است. و بنام «ملانصرالدین» شهرت یافته و به دلیل داشتن توانایی خاص در حکایتسرایی و قصهگویی، به عنوان یکی از بزرگترین قصهگوهای ایرانی شناخته میشود. طنز و ظرافت در سبک حکایت های ملانصرالدین، او را به یکی از شخصیتهای محبوب در ادبیات فارسی تبدیل کرده است. در ادامه ۱۰ تااز حکایت های ملانصرالدین را می توانید مطالعه کنید.
حکایت ها و داستان های کوتاه ملانصرالدین
داستان ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن ان باز کرد و گوسفند رابه دوستش داد و طناب رابه گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا لعنت کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روزبعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش وی را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
6 داستان آموزنده و کوتاه از بهلول دانا | حکایت های دلنشین بهلول
داستان خروس شدن ملا نصرالدین
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند بهمین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم میگذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند!
حکایت آب رفتن روزها از ملا نصرالدین
چند نفر بر سر اینکه چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهتر است باهم بحث و جدل کردند و چون به نتیجه ای نرسیدند رفتند پیش ملا و گفتند: ملا قضیه از این قرار است حالا بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما درست میگوییم. ملانصرالدین گفت: اینکه معلوم است!
مگر وقتی پارچه را آب میکشند کوتاهتر نمیشود؟همه ی گفتند چرا! ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با اینهمه آب و برف و باران آب میکشند و کوتاه میشوند.
داستان بچه ملا نصرالدین
روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند بهمین جهت وی را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود وی را داخل حوض می انداختم!
داستان های آموزنده بهلول دانا | سه حکایت بهلول + فیلم
داستان خانه ملا نصرالدین
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا میبرند؟!
ملا گفت وی را به جایی میبرند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم وی را به خانه ما میبرند!
این حکایت هارومن اینجاده بارخوندم ولی باتصویرهای مختلف.فک کنم فقط همین چندحکایت هاروبلدید