داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی | حکایت های مثنوی و معنوی
داستان های مثنوی گریه های بی شمار | حکایت های مثنوی
یکی از داستان های زیبای مثنوی به نام گریه های بی شمار در این بخش برای شما آورده ایم. شما می توانید داستان های مثنوی را هر روز در سایت ویکی گردی مطالعه کنید
داستان گریه های بی شمار! یکی از جالب ترین حکایت های مثنوی است. اگر به مطالعه علاقه مند هستید، بهتر است هر روز چند دقیقه از زمان خود را به قسمت حکایت های مثنوی سایت ویکی گردی اختصاص دهید. ما هر روز یک داستان جالب و خنده دار از حکایت های مثنوی را برای شما به انتشار می گذاریم و امیدواریم از خواندن آن ها نهایت لذت را ببرید.
گریه های بی شمار
مردی زاهد و خداشناس، در گوشه مسجدی، به عبادت خدا مشغول بود؛ دوستی داشت که از حال و احوال زاهد، اطلاع چندانی نداشت؛ او نیز به مسجد آمده بود. وقتی زاهد را دید که آن قدر گریه و زاری می کند، نزدیک او رفت و گفت: «دوست من، این قدر گریه نکن! ممکن است که به چشم های خود صدمه بزنی و بینایی آن ها را از دست بدهی و کور شوی!» زاهد در همان حالت گریان گفت: «من برای خدا می گریما نه برای به دست آوردن مال و ثروت دنیوی »
سپس رویه دوست خود کرد و گفت: «گریه و زاری من به درگاه خدا دو حالت دارد: یا من می توانم، نورالهی را در خود ببینم، یا نه! اگر بتوانم این نور را مشاهده کنم، چشم من هیچ ارزشی ندارد و اصلا غمگین نمی شوم؛ زیرا اگر به وصال الهی برسم، کوری دو چشم من اهمیت چندانی ندارد )
گر بیند نور حق، خود، چه غم است؟ در وصال حق، دو دیده ، چه کم است؟ و زاهد در نهایت گفت: «اما اگر این چشمان من نتواند، نور الهی و عظمت خدا را درک کند، همان بهتر است که کور شود.
ارسال نظر