داستان آموزنده بهلول | حکایت قدیمی بهلول | حکایت آموزنده بهلول
حکایت خنده دار از بهلول دانا | زیباترین حکایت های بهلول
6 تا از خنده دار ترین حکایت های بهلول را در این مطلب از سایت ویکی گردی بخوانید.
حکایت های بهلول داستان های کوتاه طنزآمیز و پندآموز هستند. بهلول مجنون در قرن دوم هجری قمری در شهر کوفه می زیست. بین حکایت های بهلول گاه حکایاتی طنزآلود و خندهدار نیز یافت میشود. می گویند بهلول دیوانه نبود و خود را به دیوانگی زد. ۶ تا از زیباترین حکایت های بهلول را در این مطلب از سایت ویکی گردی مطالعه کنید.
۱. بهلول و مستخدم خلیفه
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خوردهای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خوردهام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا میدانستی؟
بهلول گفت: فضلهای بر ریشت نمودار است.
حکایت های ملانصرالدین | مجموعه داستان های کوتاه آموزنده قدیمی
۲. دوست بهلول
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.
بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست. یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت.
آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور مینمایی؟!
۳. بهلول و جمع خرها
روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه میگوید، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان میگوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشستهای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.
۴. بهلول و مرد شیاد
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو میدهم!
بهلول چون سکههای او را دید دانست که سکههای او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول مینمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکهای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکههای تو از مس است؟
۵ حکایت کوتاه و آموزنده از بهلول دانا
۵. بهلول و دنبه
روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغمها انداخت. آنها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفته است.
۶. شکار رفتن بهلول و هارون الرشید
روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره میکنی؟
بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.
سلام خسته نباشید عالی بود واقعاً حکایت های بهلول دست شمادردنکن خداخیرت الهی. پولادی از بوشهر
سلام خسته نباشید..از این حکايت های با مزه بگید خیلی عالی بود
ایول دارید بااین حکایتهای شیرینی که نوشتیدلاقل روحیه آدم ازخواندنشون به وجدمیاددمتون گرم خدایی
عجب زمانی بود آن موقع ،شخصی به ظاهر دیوانه به آسانی با حاکم وقت رفت وآمد میکرد ولی امروزه یه شهروند معمولی حتی نمی تواند با یک مدیر سازمان یا شهردار یک محله ملاقات کند
عالی بود
دمتون گرم
سلام
درود برشما
بسیار جالب وآموزنده بود
کتاب بهلول دیوانه. شاگرد امام جعفر صادق .وکلا نصردین را بخوانید .معمولان. کتاب جیبی است .
لطفاً سیاسیش نکنید. بهلول. دیوانه نبود شاگرد امام صادق بود . و دانشمند. . بود هارون الرشید میخواست اورا وزیر خودش کند .نامه ای به. امام صادق نوشت قضیه را در نامه امام صادق. نوشت. م. بعد بهلول خودش را زد به مجنون. ..دیوانگی.. یک چوپ لای. پایش گزاشت. و رفت بیرون از خانه به. ب
بچه ها گفت بروید کنار. اسبم. به شما. لگد میزند. ...
وب
خیلی خوب بود ممنون
جه قدر حاکمان خاکی بوده اند
عالی بود تشکر ممنون
سلام حکایت ها جالب اموزنده بودند.تشکر واقعا. استاد بهلول حکیمانه جواب میداد .لطفا پیوسته ادامه دهید ممنون وسپاس
لطفا تبلیغات کمتر مزاحم مطالعه بشه بهتره
سلام خوب بود یادآوری مطالب شد
این داستان مهندس ذینفوذ و بی نفوذ را گفتم که بدانید بهلول از ترس رانت خودش را به دیوانگی زد تا ذینفوذان زمان نتوانند آسیبی به او وارد کنند و اکنون آن مهندس بی نفوذ که نمیتواند از کسی استمداد بجوید مجبور است خودش واسمش را مخفی کند تا آسیبی به او وارد نشود و خانواده اش مصون بمانند
سلامواقعاعالیوخندهداربود.همینطورآموزنده
تشکر
عالی
عالیبود.ولیایکاشمیشداگهیکمتر
مزاحممطالعممیشد.🤷