بهلول | بهلول دانا | حکایت های بهلول
6 تا از کوتاه ترین داستان های عبرت آموز بهلول دانا
۶ تا از کوتاه ترین و پند آموز ترین حکایت های بهلول را در این مطلب از سایت ویکی گردی بخوانید.
حکایت های بهلول داستان های کوتاه طنزآمیز و پندآموز هستند. بهلول مجنون در قرن دوم هجری قمری در شهر کوفه می زیست. بین حکایت های بهلول گاه حکایاتی طنزآلود و خندهدار نیز یافت میشود. می گویند بهلول دیوانه نبود و خود را به دیوانگی زد. 6 تا از زیباترین حکایت های بهلول را در این مطلب از سایت ویکی گردی بخوانید.
احمقتر از بهلول
روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمقتر از خود دیدهای؟
بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که میبینم.
*******************************************
بهلول و الاغش
بهلول پای پیاده بر راهی میگذشت.
قاضی شهر او را دید و گفت: شنیدهام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت: تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من میارزد.
*****************************************
بهلول و ثروتمند
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.
*****************************************
بهلول و دیدن شیطان
روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.
بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.
*****************************************
مسجد بهلول
روزی مسجدی میساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه میکنید؟ گفتند: مسجد میسازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول میخواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد میکنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساختهایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نمیکند.
***************************************
بهلول و دزد
گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد. در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه میکند. فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچاراً با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد.
بسیار عالی واموزنده
بسیار اموزنده بود متشکریم
روزی بهلول به خواب من امد و گفت که مست و بیقرار و شوریده ی روزگار بود بعد به من گفت:اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نگردد
خیلی بامزه بود
ای ول بهلول
بهلول داناترین مرددنیا
احسنت
بهلول شاگرد امام جعفر صادق علیه السلام بودمن خیلی داستان هایش را دوست دارم
الان اگه بهلول مرد هست بیاید با این گرانی حکایت تعریف کند نان مفت میخورده و حرف مفت میزده ،الان گوشت کیلویی ۶۰۰ هزار تومان همش حکایت هست .برای مردم .الان زندگی میکرد پشماش میریخت .
بهلول باید وازداشته باشه