حکایت های جذاب و خواندنی مثنوی معنوی
حکایت های جالب مثنوی معنوی | دزد مار
داستان و حکایت های جالب مثنوی معنوی برای همه آشناست، حکایت هایی که در هرکدام پند و اندرزی نهفته است؛ در ادامه یک حکایت جالب از مثنوی معنوی را با هم بخوانیم.
در اینجا قصد داریم مجموعه ای از حکایت های جالب مثنوی معنوی را برای شما منتشر نماییم. خواندن حکایت های جالب مثنوی معنوی می تواند برای همه گروه های سنی جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که این داستان های زیبا، کوتاه و پند آموز را برای شما به اشتراک بگذاریم و امیدواریم مورد علاقه شما عزیزان قرار گیرد.
حکایت های جالب مثنوی معنوی: دزد مار
در گوشه ای از میدان شهر، نمایشی برپا بود. مردی ماری زهرآلود در دست داشت و آن را به مردم نشان می داد. مردم مقداری پول، به دور و اطراف او می ریختند. مارگیر، شروع به جمع کردن پول ها کرد.
دزدی که در آن میان به کمین نشسته بود، در فرصتی مناسب کیسه ای را که مار در آن قرار داشت، برداشت و فرار کرد؛ مارگیر هر کاری کرد، نتوانست او را بگیرد.
آن مارگیر که گمان می کرد همه زندگیش را باخته است، ناراحت شد، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! تو خوب می من، فقط همین مار را داشتم ! کمکم کن تا دوباره آن را بیایم!»
چند روزی گذشت و از مار خبری نشد. مرد مارگیر، کاملا ناامید شده بود و گمان می کرد، خدا دیگر او را دوست ندارد.
روزی از راهی می گذشت؛ عده ای از مردم را دید که در گوشه ای از شهر جمع شده اند. نزدیک تر رفت و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» به او گفتند: «در اینجا مردی را مار نیش زده!» مارگیر نزدیک تر شد؛ خیلی زود شناخت!... آری!... او همان دزدی بود که مار او را ربوده بود.
مرد مارگیر، لحظه ای به فکر فرو رفت و با خود گفت: «عجب! من گمان می کردم، خدا مرا دوست ندارد که دعاهایم را برآورده نمی کند! اما اکنون می دانم او مرا بسیار دوست دارد و این بلا را از من دور کرده است. شاید الان من، به جای آن دزد، مرده بودم! خدا را شکر آن دعایی که کردم، مستجاب نشد.»
آری! بسیاری از دعاها باعث هلاکت انسان می شود و خدا از روی رحمت آن را برآورده نمی کند.
شکر حق را کان دعا، مردود شد من زیان پنداشتم، آن سـود شـد
بس دعاها کان زبان است و هلاک وز کرم، می نشنود، یزدان پاک
ارسال نظر