داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی | حکایت های مثنوی و معنوی

داستان جالب مثنوی پادشاه و کنیزک | حکایت های مثنوی

هر روز یک داستان جذاب و پند آموز از حکایت های مثنوی به زبان ساده را در این مطلب از سایت ویکی گردی مطالعه کنید.

داستان های مثنوی
ویکی گردی:

حکایت های مثنوی داستان های بسیار ارزشمند و خارق العاده ای هستند که درون آن ها پندها واندرزهای بی شمار نهفته است. اگر به دنبال مطالعه روزانه ای هستید که هم از آن لذت ببرید و هم از خواندنش نکات ارزشمندی بیاموزید، بهتر است هر روز تنها چند دقیقه از زمان ارزشمند خود را به قسمت حکایت های مثنوی سایت ویکی گردی اختصاص دهید. ما هر روز یکی از حکایت های مثنوی را برای شما در سایت ویکی گردی قرار می دهیم و امیدواریم از خواندن آن ها نهایت لذت را ببرید.

حکایت های مثنوی پادشاه و کنیزک

روزی پادشاه قدرتمند و بزرگی با گروهی از همراهان به شکار رفته بود. در راه کنیزک زیبایی را دید و عاشق او شد. او بی درنگ پول زیادی داد و کنیزک را خرید و با خود به قصر برد مدتی گذشت و دختر بیمار شد و مداوای پزشک قصر هیچ تاثیری در بهبود او نداشت، به دستور شاه، پزشکان ماهر از سراسر کشور به دربار فرا خوانده شدند و شاه به آنان گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است. هرچه در توان دارید بکار بگیرید و سلامتی او را به او باز گردانید. اگر موفق شوید طلا و جواهرات فراوانی به شما خواهم داد.

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت جـان هر دو در دست شماست

جان من سهل است جان جانم اوست

دردمند و خسته ام درمانم اوسـت

هـر کـه درمان کرد مرجان مرا

بــــرد گـنـج و در و مرجان مرا

پزشکان گفتند: هر یک از ما یک مسیح شفا دهنده است ما با همفکری و مشاوره یکدیگر حتماً او را درمان می کنیم. پزشکان به علم و دانش خود مغرور بودند و بی آنکه بادی از خداوند توانا نکنند و از او کمک بخواهند هر چه کردند. فایده ای نداشت و هیچ دارویی بر بیماری دختر تاثیر نمی گذاشت و او روز به روز لاغرتر و ضعیف تره ترتیب پروردگار قادر متعادل، نانولی و فجر آنان را به ایشان نشان داد

گر خـدا خـــــــواهد نگفتند از نظر

پـس خـدا بـــودشان عجز بشــر

شاه از پزشکان نامند شد و پا برهنه به مسجد رفت و در محراب مسجد انقدر گریه کرد تا از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، در پیشگاه پروردگار دعا کرد و گفت: ای خالق بی همتا می دانم که راه را اشتباه رفته ام و قبل از اینکه دست نیاز به سوی بندگات درار کنم باید به درگاه تو پناه می آوردم و فقط از تو کمک می خواستم شاه با تمام وجود اشک ریخت و دعا کرد و در همان حین به خواب رفت در خواب دید که پیرمردی بورانی و خوش سیما به او می گوید: شاه شادمان باشی که خداوند دعایت را قبول کرد فردا مردی به دربار می آید او پزشک دانایی است و درمان هر درد را می داند، قدرت خداوند در روح اوست منتظر او باش

آن همیشه حاجــــــت مـا را بــاه

بار دیگـر مـا غلط کردیم راه

روز بعد شاه با بی تابی منتظر ورود پزشک حالی بود پس از مدتی ملازمان ورود او را اعلام کردند و شاه با رویی گشاده از تخت پانی آمد و به استقبال او رفت، مهمان همان مردی بود که شاه در خواب دیده بود. شاه با احترام او را نزد خود نشاند و پس از صرف غذا و رفع خستگی او را برد دختر بود پزشک با دقت فراوان دختر را معاینه کرد و گفت پزشکان بیماری او را تشخیص نداده اند و داروهای ناماست برایش تجویز کرده اند. او در واقع علت بیماری دختر را فهمید اما به شاه هیچ نگفت، پزشک متوجه شده بود که بیماری دختر جسمانی نیست بلکه قلب او بیمار است.

دید از زاریـش کـو زار دل اسـت

تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقـی بـــداست از زاری دل

نـــت بــاری جـو ساری دل

پزشک به شاه گفت: می خواهم در خلوت و بدون حضور شما با دختر صحبت کنم و در مورد بیماریش سوالهایی بپرسد، به دستور شاه خدمتکاران خوابگاه دختر را ترک کردند و پزشک و بیمار تنها ماندند.

پرشک در حالیکه نبض دختر را گرفته بود آرام آرام از او سوال می کرد. او پرسید شهر تو کجاست؟ و قبل از اینکه به قصر بیانی از چه شهرهایی سفر کرده ای؟ او می پرسید و دختر جواب می داد. او از بزرگان شهرها پرسید. نیش دختر آرام بود تا به شهر سمرفت رسید دی عالق شم را شنیستی دختر با شنیدن اسم سمرقند تند شد و رنگ از رخسارش برید. پزشک از محله های شهر سمرقند پرسید. او فهمید که دختر دلبستگی خاصی به این کوچه دارد پس پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید پزشک گفت حالا علت بیماری تو را یافتم بزودی تو را درمان خواهم کرد اما این موضوع را همچون رازی حفظ کن و با کسی در این مورد صحبت نکن بین نزد شاه رفت و گفت: علت بیماری را یافتم بهتر است مرد زرگر را به دربار بیاوری تا دختر با دیدن او درمان شود، شاه چند نفر مرد خرامه شود .

و دانا را با هدایای نفیسی بدنبال زرگر به سمرقند فرستاد. آن دو زرگر را یافتند و گفتند که خبر شهرت و استادی تو در زرگری به پادشاه ما رسیده و او می خواهد تو را زرگر اختصاصی و حرته دار قصر بنماید و این هدایا را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار سایی، جوان جویای مال و مقام گول خورد و شهر و خانواده را رها کرد و به قصر رفت. او نمی دانست که شاه قصد جانش را کرده و با پذیرش هدیه ها در واقع خون بهای خود را دریافت کرده است. وقتی به همراهی آن دو فرستاده به دربار رسیدند پزشک به گرمی از او استقبال کرد و او را نزد شاه برد. شاه او را با رویی گشاده پذیرفت و سرپرستی خزانه را به او سپرد. بعد از مدتی پزشک پیشنهاد کرد که شاه کنیز را به همسری زرگر درآورد تا بیماریش خوب شود. به دستور به دستور شاه شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کرد. شش ماه به خوبی و خوشی سپری شد و دخترک کاملا بهبود یافت. پزشک دارویی ساخت و به جوان زرگ داد. جوان روز به روز ضعیف شد پس از یکماه زشت و مریض شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سیایی از چه سرد شد.

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندک اندک در دل او سرد شد.

عشقهایی کز پی رنگی بود

یک گفت حالا عشق نبـود عاقبت ننگی بود

در واقع روی زیبای جوان زرگر دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی و مرد خردمند هستم که صیاد برای نامه ی خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند و مانند فیلی هستم که برای عاج ریبایش کشته می شود. ای شاه مرا کشتی اما بدان که این جهان مانند کوه است و اعمال ما مانند صدا در کوه می پیچد و دوباره به ما بر می گردد. زرگر آنگاه لب فرو بست و از دنیا رفت.

گرچه دیوار افکنـد سـایـه دراز

باز گردد سـوی او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا

جسمانی نیست بلکه قلب او بیمار است.

دید از زاریـش کـو زار دل اسـت

تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقـی بـــداست از زاری دل

نـــت بــاری جـو ساری دل

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۲ نفر از بازدیدکنندگان

ارسال نظر