حکایت مثنوی نهایت عاشق شدن
مثنوی معنوی را هر روز به زبان ساده در بخش داستان های مثنوی سایت ویکی گردی مشاهده کنید.

داستان مثنوی نهایت عاشق شدن
مردی، سال ها عاشق زنی بود. سرانجام، پس از تحمل رنج و سختی های بسیار به معشوق و محبوب خود رسید. روزی این دو یار کنار هم نشسته بودند و گفت و گو می کردند؛ مرد عاشق رو به معشوقش کرد و گفت: «من برای رسیدن به تو، سختی های بسیاری کشیده ام... چه شب ها که تا صبح نخوابیده ام... روزها به سختی کوشیده ام، مال بسیاری را خرج کرده ام!... در مواردی حتی آبروی خود را هم از دست داده ام!... خلاصه، رنج های فراوانی کشیده ام!»
سال رفت و زور رفت و نام رفت!
بر من از عشقت بسی، ناکام رفت!
او این حرف ها را می گفت، نه برای آنکـه بـر بـار خـود منت بگذارد، او فقط می خواست تا صداقت خود را در این عشق، به معقوش اش یادآوری کندا معشوق گفت: «همه این کارها را کرده ای؛ اما یک کار، اصل بود که انجام نداده ای؟ بقیه کارها فرع و بی اهمیت بوده است!»
آنچه اصلِ اصلِ عشق است و وَلاست
آن نکردی، این چه کردی، فرع هاست!
عاشق بلافاصله پرسید: «چیز مهمی که در عشق خود فراموش کرده ام، چیست؟»
معشوق به او گفت: «آن فنا و نیستی، در برابر معشوق است؟»
پس از گفتن این سخن بود که عاشق در جای خود بی حرکت شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد! او آخرین خواسته معشوق را هم این چنین برآورده کرد!
بسیار عالی