داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی| حکایت های مثنوی و معنوی
داستان های مثنوی بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ | حکایت های مثنوی
یکی از داستان های جالب مثنوی به نام دلقک و حاکم ترمذ را در این بخش برای شما آورده ایم. شما می توانید داستان های مثنوی را هر روز در سایت ویکی گردی مطالعه کنید
اگر علاقه به خواندن داستان های جالب و خواندنی حکایت های مثنوی دارید، داستان بزرگترین سختی ها را که یکی از بهترین حکایت های مثنوی است را از دست ندهید. اگر به دنبال مطالعه روزانه هستید که هم از آن لذت ببرید و هم آن از خواندنش نکات ارزشمندی بیاموزید، بهتر است هر روز تنها چند دقیقه از زمان ارزشمند خود را به قسمت حکایت های مثنوی سایت ویکی گردی اختصاص دهید. داستان های مثنوی داستان های بسیار ارزشمند و خارق العاده ای هستند که درون آن ها پند ها واندرز های بی شمار نهفته است. ما هر روز یکی از حکایت های مثنوی را برای شما به انتشار می گذاریم و امیدواریم از خواندن آن ها نهایت لذت را ببرید.
حکایت دلقک و حاکم ترمذ
داستانی که در زیر میخوانید از دفتر ششم مثنوی معنوی موالانا است که به نثر ساده برگردانده و شرح کوتاهی نیز برای آن نوشته شده است: دلقک بر اسب نشست و چهارنعل به سوی ترمذ شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب نیز از پای درآمد.
سرانجام با اسب سوم به ترمذ رسید. ترمذیان میدانستند که سلطان محمد خوارزمشاه هوای حمله به دیار آنان در سر دارد. عبور شتابان دلقک از میان کوچه و بازار شهر، این گمان را در دلها افکند که او خبری ناگوار برای سالار ترمذ آورده است. چون به دربار رسید، راه را برای او گشودند.
سالار شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفسزنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا نفسیچند تازه کند. سالار ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لبهای دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در سیمای او ندید.
گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که چنین آشفته و سرآسیمهای؟
دلقک باز مهلت خواست تا لختی بیشتر بیاساید. اینبار سلطان فریاد زد یا اکنون لب به سخن میگشایی یا سرت را از تن جدا میکنم. دلقک بهناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا میدهند که هر اُلاق(پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای سالار ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من هماندم بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که بر من امید نبندید که از این کار ناتوانم!
سلطان گفت: ای ابله، شهری را به آشوب کشیدی و مردمان را به هراس افکندی و مرا تا آستانه احتضار بردی که همین را بگویی؟! این گردوخاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیختهای؟ اگر خود میدانی که دلقکی بیش نیستی و جز مجلسآرایی و سخنسرایی هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دلها افکندهای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین هراسان و شتابان به عذر آمدهای؟ چرا در خانهات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و خلق از تو در امان؟
ارسال نظر