داستان های مثنوی به زبان ساده | داستان های مثنوی معنوی
داستان های مثنوی سرپیچی از پدر | حکایت های مثنوی
داستان های مثنوی به زبان ساده را در این بخش مطالعه کنید.
داستان های مثنوی به زبان عامیانه را هر روز برای شما عزیزان به اشتراک می گذاریم و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان های مثنوی لذت ببرید. داستان های مثنوی بسیار دلنشین هستند و درون آن ها پند و اندر های زیادی مخفی شده است.
داستان های مثنوی سرپیچی از پدر
پس از آنکه طوفان الهی بر قوم نوح (ع) فرود آمد، باران سختی، شروع به باریدن کرد و کم کم آب همه جهان را فرا می گرفت. نوح (ع)، کشتی بزرگی ساخت و از هر حیوانی، جفتی در آن قرار داد. همه باران، اقوام و خانواده خود را وارد کشتی کرد؛ اما کنعان یکی از فرزندان او، که به خدا اعتقادی نداشت، همراه نوح(ع) سوار بر کشتی نشد.
نوح (ع) به او گفت: «سوار کشتی شو و گرنه غرق می شوی!»
کنعان با غرور گفت: «من شنا کردن بلدم و در این آبها غرق نمی شوم!»
نوح (ع) گفت: «ای پسر! این باران و آبها عذاب الهی است، تو نمی توانی در آن شنا کنی!»
کنعان گفت: «نه هرگز! من بر آن کوه بلند می روم و او مرا از هر گزندی مواظبت خواهد کرد!»
نوح(ع) گفت: «ای فرزندا... آب به بالای کوه هم می رسد؛ دست ازاین لجاجت بردار و سوار کشتی شوا... با این کافران منشین!... به گروه خداپرستان بپیوند.»
کنعان گفت: «من تاکنون به حرف تو گوش نکرده ام، این کار را هم نخواهم کرد!»
نوح(ع) با دل شکسته گفت: «مگر چه می شود که یکبار به پند من گوش کنی؟»
گفت بابا: «چه زبان دارد، اگر
بشنوی یکبار، تو پند پدر»
باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، کنعان هم به حرف نوح (ع) گوش نمی کرد. پس از اندکی طوفان میان پدر و پسر جدایی افکند و کنعان در عذاب الهی نابود شد.
ارسال نظر