داستان های مثنوی به زبان ساده | داستان های مثنوی معنوی

داستان های مثنوی سرپیچی از پدر | حکایت های مثنوی

داستان های مثنوی به زبان ساده را در این بخش مطالعه کنید.

داستان های مثنوی
ویکی گردی:

داستان های مثنوی به زبان عامیانه را هر روز برای شما عزیزان به اشتراک می گذاریم و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان های مثنوی لذت ببرید. داستان های مثنوی بسیار دلنشین هستند و درون آن ها پند و اندر های زیادی مخفی شده است. 

داستان های مثنوی سرپیچی از پدر

پس از آنکه طوفان الهی بر قوم نوح (ع) فرود آمد، باران سختی، شروع به باریدن کرد و کم کم آب همه جهان را فرا می گرفت. نوح (ع)، کشتی بزرگی ساخت و از هر حیوانی، جفتی در آن قرار داد. همه باران، اقوام و خانواده خود را وارد کشتی کرد؛ اما کنعان یکی از فرزندان او، که به خدا اعتقادی نداشت، همراه نوح(ع) سوار بر کشتی نشد.

 نوح (ع) به او گفت: «سوار کشتی شو و گرنه غرق می شوی!»

کنعان با غرور گفت: «من شنا کردن بلدم و در این آبها غرق نمی شوم!»

نوح (ع) گفت: «ای پسر! این باران و آبها عذاب الهی است، تو نمی توانی در آن شنا کنی!»

کنعان گفت: «نه هرگز! من بر آن کوه بلند می روم و او مرا از هر گزندی مواظبت خواهد کرد!»

نوح(ع) گفت: «ای فرزندا... آب به بالای کوه هم می رسد؛ دست ازاین لجاجت بردار و سوار کشتی شوا... با این کافران منشین!... به گروه خداپرستان بپیوند.»

کنعان گفت: «من تاکنون به حرف تو گوش نکرده ام، این کار را هم نخواهم کرد!»

نوح(ع) با دل شکسته گفت: «مگر چه می شود که یکبار به پند من گوش کنی؟»

گفت بابا: «چه زبان دارد، اگر

بشنوی یکبار، تو پند پدر»

باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، کنعان هم به حرف نوح (ع) گوش نمی کرد. پس از اندکی طوفان میان پدر و پسر جدایی افکند و کنعان در عذاب الهی نابود شد.

 

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان

ارسال نظر