داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی
داستان های مثنوی در اگر نتوان نشست | حکایت های مثنوی
داستان های مثنوی به زبان عامیانه هر روز در سایت ویکی گردی.
داستان های مثنوی به زبان ساده را هر روز دراین بخش مشاهده کنید. ما داستان های مثنوی اثر مولانا را برای شما به زبان ساده بازنویسی کرده ایم و تلاش ما این است که شما از خواندن این داستان های مثنوی لذت ببرید.
داستان های مثنوی در اگر نتوان نشست
مردی غریب و با خانواده خود وارد شهری شد. او می خواست در آن شهر زندگی کند؛ بنابراین خانواده اش را در گوشه ای از بازار گذاشت و به دنبال خانه ای مناسب رفت تا با خانواده خود در آن جا اقامت کند. یکی از دوستانش در آن شهر زندگی می کرد؛
اتفاقاً او مرد غریب را دید و شناخت؛ نزدیک رفت؛ احوالش را پرسید؛ وقتی فهمید او دنبال خانه ای می گردد، به او گفت: «من جایی را می شناسم که برای زندگی مناسب است! دنبال من بیا!»
مرد تازه وارد، خیلی خوشحال شد و به دنبال او رفت؛ دوستش او را به محله ای برد که در آنجا خرابه ای قرار داشت.
مرد غریب پرسید: «خانه ای که گفتی، کجاست؟»
دوستش گفت: «اینجاست! همین خرابه! البته خانه خودم، آن طرف تر است و اگر تو اینجا بیایی، با هم همسایه های خوبی می شویم!»
مرد غریب گفت: «در این خرابه! اینجا که نمی شود زندگی کرد!»
دوستش گفت: «اگر اینجا چهار دیوار داشت و بالای آنها هم سقفی بود، برای زندگی خیلی مناسب می شد؛ اگر یک اتاق دیگر هم اضافه داشت، خانواده ات کاملاً آسوده می شدند!»
هم عیال تو بیاسودی، اگر
در میانه، داشتی حجره دگر
مرد غریب گفت: «از تو ممنونم، دوست خوبم! مطمئناً اگر اینجا بودم، چـون همسایه خوبی همچون تو دارم، خوش بخت می شدم! اما دوست عزیز، در میان این اگرها نمی توان زندگی کرد!»
گفت: «آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان! در اگر نتوان نشست»
ارسال نظر