داستان های مثنوی معنوی | داستان های مثنوی به زبان ساده
داستان های مثنوی ماهیان برکه | حکایت های مثنوی
داستان های مثنوی یه زبان عامیانه را در این بخش مشاهده کنید.
داستان های مثنوی اثر مولانا جلال الدین را هر روز به زبان ساده در بخش داستان های مثنوی سایت ویکی گردی بخوانید. امیدوارم از خواندن داستان های مثنوی به زبان ساده لذت ببرید.
داستان های مثنوی ماهیان برکه
برکه ای زیبا، در کنار جنگل قرار داشت که با رودخانه ای به دریا وصل می شد. در این برکه سه ماهی زیبا زندگی می کردند. اخلاق این ماهی ها با هم فرق داشت. یکی از آن ها از زیرکی و دانایی بهره داشت و مراقب اطراف خود بود. دیگری بازیگوش؛ اما زیرک بود. ماهی سوم، نه تنها زیرک نبود، بلکه با نادانی هایش، دو دوست خود را اذیت می کرد!
روزی این سه ماهی، مشغول بازی بودند. سه مرد ماهیگیر، از آنجا می گذشتند. ناگهان متوجه این ماهی ها شدند. آنان تصمیم گرفتند که این ماهی ها را صید کنند؛ هم بنابراین رفتند که تور هایشان را بیاورند.
ماهی عاقل تا این صیادان را دید، فهمید که قرار است چه اتفاقی بیفتد! دوستان خود را صدا زد که به آنان بگوید؛ اما آن دو آن قدر سرگرم بازی بودند که فرصت نکردند، به حرف های دوستشان گوش دهند. ماهی عاقل با خود گفت: «اگر من صبر کنم تا با آن ها مشورت کنم، ممکن است، دیر شود و جان خود را هم از دست بدهم!»
مشورت را زنده ای، باید نگر
که تو را زنده کند، و آن زنده کو؟
بنابراین به سرعت از راه رودخانه به سمت دریا گریخت و جان خود را نجات داد!
رنج ها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر، سوی امن و عافیت
ماهی گیرها برگشتند. دام و قلاب خود را از کیسه مخصوصش بیرون آوردند. ماهی زیرک، وقتی این صحنه را دید، همه چیز را فهمید معنی آن فریادها و قرار دوستش را متوجه شد؛ اما گویی حالا کمی دیر شده است. افسوس خورد که ای کاش زودتر به فکر می افتاد!
دوست نادانش بیخبر از همه جا مشغول بازی بود ماهی زیرک که از غفلت خود پشیمان شده بود، حسرت می خورد؛ اما پشیمانی و حسرت، در آن لحظه سودی نداشت!
بر گذشته، حسرت آوردن خطاست!
باز آید رفته، یاد آن هاست !
ماهی زیرک، کم کم بر ترس خود غلبه کرد و تصمیم گرفت، به جای افسوس خوردن، به فکر چاره ای باشد. او ابتدا به سمت رودخانه رفت؛ اما صیادان، ااولین دام خود را در دهانه رودخانه پهن کرده بودند. ناگهان فکری دیگر به ذهنش رسید. او خود را بی جان ساخت و بر سطح آب آمد، آن چنان که ماهی گیران گمان کنند او مرده است. اتفاقاً، نقشه اش عملی شد. یکی از ماهیگیرها به دوستانش اشاره ای کرد و گفت:
«نگاه کنید... یکی از ماهی ها مرده است.... ماهی زیرک، وقتی این حرف را شنید، خوشحال شد. یکی از ماهی گیران، آن ماهی را از آب برداشت و بر ساحل انداخت؛ زیرا ماهی ای که در آب مرده باشد، گوشتش حلال نیست. ماهی زیرک، از روی ساحل کمی غلت خورد و به داخل رودخانه افتاد. آنگاه با شادمانی به سوی دریا رفت.
ماهی نادان تنها ماند و هیچ کاری از دستش برنمی آمد.
غلت غلتان رفت، پنهان اندر آب
ماند، آن احمق همی کرد، اضطراب
ماهی نادان، به چپ و راست می رفت؛ ولی فایده ای نداشت، ماهیگیران سرانجام او را گرفتند و خانه به بردند، بعد او را در آتش کباب کردند و خوردند.
دام افکندند و اندر دام، ماند
أحمقی، او را در آن آتش نشاند.
ارسال نظر