داستان های مثنوی معنوی به زبان ساده، داستان های مثنوی شاه بی جنبه

داستان های مثنوی شاه بی جنبه | حکایت های مثنوی

امروز داستان شاه بی جنبه را در بخش داستان های مثنوی سایت ویکی گردی بخوانید. امیدواریم ازاین قسمت لذت برید.

داستان های مثنوی
ویکی گردی:

در داستان های مثنوی مولانا ما را دعوت می کند، با چشم دل، به نظاره هستی برویم و نگریستن ساده عبور کنیم. سعی کنیم با نگاه به درخت، درخت شویم؛ و با نگاه به ابر، ابر. امیدواریم از خواندن این داستان مثنوی از بخش داستان های مثنوی در سایت ویکی گردی لذت ببرید.

داستان های مثنوی شاه بی جنبه

پادشاهی با دلقک خود در کاخ، مشغول شطرنج بازی بودند. دلقک در بازی شطرنج بسیار حرفه ای بود، شاه هم ادعا می کرد که کاملا به بازی مسلط است.

از قضا، دلقک بازی را برد و شاه را مات کرد؛ سپس روبه شاه کرد و گفت: «ای شاه! مات شدی!» شاه وقتی باخت و دیـد کـه کـاری از دستش برنمی آید، مهره های شطرنج را یکی یکی برداشت و بر سر دلقک بیچاره کوبید. او پادشاه بود و کسی جرأت نمیکرد به او حرفی بزند. دلقک بیچاره هم، درد را تحمل کرد و چیزی

نگفت.

شاه گفت: «ای دلقک!... یک بار دیگر بازی کنیم؟...»

دلقک بیچاره، باترس و لرز بسیار پذیرفت. از قضای روزگار، این بار هم شاه بازی را باخت و دلقک برنده شد. شاه هنوز متوجه باخت خود نشده بود.

دلقک می دانست که عاقبت پیروزی اش در بازی شطرنج چه خواهد شد! خیلی سریع، به گوشه ای رفت و زیر پتو پنهان شد. سپس چندین نمد هم بر سر و روی خود کشید. 

شاه با تعجب گفت: «ای دلقک! این چه کاری است که می کنی؟... برگرد و بقیه بازی ات را انجام بده؟... چرا بازی را نیمه کار رها کردی؟»

دلقک گفت: «ای شاه بزرگ! بازی نیمه کاره نیست! جنابعالی بار دیگر مات شده اید! من هم برای در امان ماندن از کتک های تو اینجا پنهان شده ام!» این را گفت و زیر آن پتو و نمدها پنهان شد.

زیـر بالش ها و زیر شش، نمد

خفت پنهان تا ز زخم شَه، زهد!

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۲ نفر از بازدیدکنندگان

ارسال نظر