داستان های مثنوی معنوی، داستان های مثنوی زیبا، داستان های مثنوی پندآموز
داستان های مثنوی موش لاف زن | حکایت های مثنوی
داستان مثنوی برای همه آشناست، حکایت هایی که در هرکدام پند و اندرزی نهفته است؛ در ادامه یک داستان جالب از مثنوی را با هم بخوانیم.
در اینجا قصد داریم مجموعه ای از داستان های مثنوی را برای شما منتشر نماییم. خواندن داستان های مثنوی می تواند برای همه گروه های سنی جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که این داستان های زیبا، کوتاه و پند آموز را برای شما به اشتراک بگذاریم و امیدواریم مورد علاقه شما عزیزان قرار گیرد.
داستان های مثنوی موش لاف زن!
شتری از وسط بیابانی عبور می کرد. اتفاقاً افساری داشت که از گردنش آویزان شده بود و شتر بی توجه به آن راه می رفت.
موشی در آن حوالی شتر را دید؛ با شتاب به سوی او رفت، سلام کرد و به او گفت: «می خواهم با تو تا آن سوی بیابان همسفر شوم.» شتر پذیرفت و هر دو به راه افتادند. موش با زیرکی هرچه تمام، جلو رفت و افسار شتر را که آویزان بود، به دست گرفت. آنچنان که گویی، او شتر را بسته است و شتر به دنبال او می رود. شتر هم بی توجه به موش راه خود را می رفت.
موش در میان راه بیابان، به هر حیوانی که می رسید، طوری وانمود می کرد که او پهلوانی بزرگ است. تا همه بدانند که او با این قد کوچک و اندام ریز خود، حیوانی عظیم الجثه مانند شتر را بسته است و پشت سر خود می کشد. شتر، لحظاتی متوجه این لاف زنی ها و غرور بیجای موش شد؛ اما در آن لحظه چیزی به زبان نیاورد و با خود گفت: «سر وقت، جوابت را می دهم ای نادان!»
هر دو در کنار هم حرکت می کردند تا اینکه به رودخانه ای خروشان رسیدند. رودخانه ای که حیواناتی چون شیر و پلنگ و گرگ، اگر در آن قدم می گذاشتند، غرق می شدند.
تـا بــیامد، بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون) هر شیر و گرگ
موش وقتی به رودخانه رسید، از ترس در جای خود میخکوب شد و حتی نتوانست یک قدم هم راه برود.
شتر نگاهی به او کرد و گفت: «چه شد؟ رفیق نیمه راه شدی... چـرا ایستاده ای؟ حرکت کن...! قدم در آب بگذار و دلیرانه از آب عبور کن!» موش با ترس گفت: «این رودخانه، خیلی عمیق است؛ اگر پا در آن بگذارم، می ترسم
به سرعت غرق شوم.»
گفت: «این آب شگرف " است و عمیق
من همب ترسم ز غرقاب ، ای رفیق!»
شتر با بی اعتنایی گفت: «بگذار ببینم، این آب چقدر عمیق است که تو می ترسی، از آن رد شوی!» این را گفت و وارد آب رودخانه شد. وقتی به وسط رودخانه رسید، رویه موش کرد و گفت: «این همان عمقی است که تو از آن می ترسی ... این آب که حتی تا زانوهای من هم نمی رسد!»
موش گفت: «آری! اما بین زانوهای من تا زانوهای تو تفاوت بسیار است! این آب برای تو، تا زانوست؛ اما اگر من پا در آن بگذارم، آب مرا با خود خواهد برد و غرق خواهم شد.»
اینجا بود که شتر با خشم گفت: «حال بگو ببینم، آیا تو مرا اسیر کرده بودی و با خود می بردی...؟! آیا من اسیر تو بودم؟!»
موش که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، عذر خوهای کرد و گفت:«خواهش میکنم مرا از آب رد کن!»
گفت: «توبه کردم از بهر خـدا
بگذران، زین آب مهلکه، مر مرا
شتر دلش به رحم آمد و گفت: «بیا بر پشت من سوار شو، من هزاران موش همچون تو را راحت از این آب می گذرانم؛ ولی یادت باشد که در حد و اندازه خودت، ادعا داشته باشی!»
ارسال نظر