حکایت های جذاب و خواندنی مثنوی معنوی، حکایت های مثنوی، داستان های مثنوی
حکایت های جالب مثنوی معنوی | فرار از دست عزرائیل
داستان و حکایت های جالب مثنوی معنوی برای همه آشناست، حکایت هایی که در هرکدام پند و اندرزی نهفته است؛ در ادامه یک حکایت جالب از مثنوی معنوی را با هم بخوانیم.
در اینجا قصد داریم مجموعه ای از حکایت های جالب مثنوی معنوی را برای شما منتشر نماییم. خواندن حکایت های جالب مثنوی معنوی می تواند برای همه گروه های سنی جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که این داستان های زیبا، کوتاه و پند آموز را برای شما به اشتراک بگذاریم و امیدواریم مورد علاقه شما عزیزان قرار گیرد.
حکایت های مثنوی معنوی: فرار از دست عزرائیل
سلیمان از پیامبران بزرگ خداوند بود که انسان و حیوانات تحت فرمان او بودند. او پادشاهی قدرتمند بود که در بیت المقدس فرمانروایی می کرد. هم چنین او باد را در فرمان خود داشت تا او را در عرض چند ثانیه از این سو، به آن سوی عالم ببرد. روزی مردی هراسان و آشفته حال به نزد او آمد. سلیمان او را در دربـار خـود
پذیرفت و از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده است که این قدر آشفته حال هستی؟»
مرد گفت: «امروز من لحظه ای عزرائیل را دیدم که خشمگین به من نگاه میکرد، و
حالا من، خیلی می ترسم!»
سلیمان از او پرسید: «چه کاری از دست من برمی آید که برای تو انجام دهم؟» آن مرد با التماس و زاری خواهش کرد، سلیمان به باد دستور دهد که او را به دورترین نقطه، یعنی هندوستان ببرد.
تا مرا زینجا، بـه هـندستان برد بوکه بنده، کآن طرف شد، جان برد
سلیمان پذیرفت، به باد دستور داد تا آن مرد را در یک چشم برهم زدن، به هندوستان ببرد.
روز دیگر عزرائیل به دیدن سلیمان آمد. سلیمان از او پرسید: «دیروز به یکی از یاران نزدیک ما با خشم و عتاب نگاه کردی، دلیل آن چیست؟»
عزرائیل گفت: «سوگند می خورم که از روی خشم به او نگاه نکردم، بلکه از روی حیرت و تعجب به او می نگریستم؛ زیرا خداوند به من دستور داده بود تا جان آن مرد را در همان روز، در هندوستان بگیرم پس هنگامی که او را در اینجا دیدم، تعجب کردم و با خود گفتم: «آخر چطور ممکن است ایـن مـرد امروز هم در اینجا باشد و هم در هندوستان!؟» اما زمانی که به هندوستان رفتم و او را در آنجا دیدم، جانش را گرفتم.
ارسال نظر